سه شنبه , ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

“شب چله” یادگار نیاکان خردمند گرامی باد

شب چله از آیین کهن ایرانی است که دریافت آن از بزرگترین مراتب دانشی و علمی ایرانیان در زمینه نجوم و گاهشماری است چرا که بر اساس تجربه و دانشی که پایه آن کشاورزی بود دانستند که در بامداد این شب خورشید دیرتر از همیشه برمی آید. واین شب طولانی ترین شب سال است. دانشمندانی چون ابوریحان بیرونی درباره این گاهشماری بسیار گفته اند.

درویش نیوز: در این شب در جای جای ایران آیین یکسانی برگزار میشود. گرد هم آمدن همگان در خانه بزرگان از آن روست که تاریکی را که نماد تیرگی، اهریمن وپلیدی ست به تنهایی سپری نکنند و نحسی این شب دامن گیرشان نشود و نیز برآمدن خورشید را که آن را زایش مهر نیز میخوانند پاس بدارند چرا که از فردای این شب روزها رفته رفته طولانی تر میشود. خوردن و نوشیدن خوراک و شام ویژه این شب و خواندن شاهنامه و سپستر حافظ و انجام بازیهای ایرانی همچون نرد و قصه و افسانه گفتن پیران و آتش افروختن برای گریختن اهریمن تاریکی را همه ایرانیان در این شب تجربه کردند.

بایسته است در این شب یادی از همه درگذشتگان و جانباختگان راه میهن کنیم و آغاز داستان (بیژن و منیژه) از شاهنامه را بخوانیم و از فردوسی خردمند که میراث نیاکان را برای همیشه ماندگار کرد یاد کنیم.

در زیر بخشی از داستان بیژن و منیژه را برای شما خوانندگان گرامی آوردیم که به گفته استادان شاهنامه؛ حکیم توسی از دشواری زمانه خود می گوید و از همسر خود یاری می خواهد تا نوشته های به جا مانده از تاریخ را برای او بخواند تا وی به کار شاهنامه بپردازد. (توضیح اینکه همسر فردوسی بزرگ به زبان های باستانی اشراف داشته و در این کار یاریگر خداوندگار سخن پارسی بوده است.)

شبی، چون شبه روی شسته به قیر / نه بهرام پیدا، نه کیوان نه تیر
سپاه شب تیره بر دشت و راغ / یکی فرش گسترده چون پرّ زاغ
نمودم ز هر سو بچشم اهرمن / چو مار سیه باز کرده دهن
هرآنگه که بر زد یکی باد سرد / چو زنگی برانگیخت، ز انگِشت، گرد
چنان گشت باغ و لب جویبار / کجا، موج خیزد ز دریای قار
فرومانده گردونِ گردان بجای / شده سست، خورشید را دست و پای
نه آوای مرغ و، نه هرّای دد / زمانه، زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا، نشیب از فراز / دلم تنگ شد زان درنگ دراز
بدان تنگی اندر، بجستم زجای / یکی مهربان بودم، اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ / بیاد بت مهربان سوی باغ
مرا گفت:” شمعت چه باید؟ همی! / شب تیره، خوابت نیاید؟ همی!”
بدو گفتم:” ای بت نیم مرد خواب / یکی شمع پیش آر، چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن / بچنگ آر چنگ و، می آغاز کن”
بیاورد شمع و بیامد بباغ / بر افروخت رخشنده شمع و چراغ
می آورد و نار و ترنج و مهی / زدوده یکی جام شاهنشهی
مرا گفت:” برخیز و دل شاد دار / روان را ز درد و غم آزاد دار
“بپیمای می، تا یکی داستان / برت خوانم از دفتر باستان
پراز چاره و مهر و نیرنگ و جنگ / همان از در مرد فرهنگ و سنگ”
بگفتم:”بیار ای بت خوبچهر / بخوان داستان و بیفزای مهر!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.