جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

پرسش اول مهر

 

دختر هفت ساله گفت: بابی “من می خوام دزد بشوم”

شاعر آه کشید و شست مکید که؛ چوب کبریت ها چه بی پا شدند؟

پُک کِش داری زد و پرسان گفت، دزد ؟ !

آهان! شغل خوبی نیست

شاعر اندیشید ” شغل ؟! ”

گره آمد تا گلو ، لوچه بالا رفت و اشک پرده ای شد تار

دخترک لب و لوچه برچید و گریه پس زد” پس چرا دزدا همه پولدارند؟”

شاعر یکه خورده ، زل زد،

خاموش

غرقه در ژرف

نگاهش دود؛

ریسه ریسه

رشته رشته

سرفه ؛

قطار قطار

دخترک ماشین پلیس چراغ سوخته اش را بیرون برد، پاورچین.

 

دکتر امیر محمد اعتمادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.