دختر هفت ساله گفت: بابی “من می خوام دزد بشوم”
شاعر آه کشید و شست مکید که؛ چوب کبریت ها چه بی پا شدند؟
پُک کِش داری زد و پرسان گفت، دزد ؟ !
آهان! شغل خوبی نیست
شاعر اندیشید ” شغل ؟! ”
گره آمد تا گلو ، لوچه بالا رفت و اشک پرده ای شد تار
دخترک لب و لوچه برچید و گریه پس زد” پس چرا دزدا همه پولدارند؟”
شاعر یکه خورده ، زل زد،
خاموش
غرقه در ژرف
نگاهش دود؛
ریسه ریسه
رشته رشته
سرفه ؛
قطار قطار
دخترک ماشین پلیس چراغ سوخته اش را بیرون برد، پاورچین.
دکتر امیر محمد اعتمادی